دلـــــــم گــرفــتــه ای دوست، هــوای گــــریـه بـا من
گر از قــفـس گـریـزم کـجا روم، کـجا من؟
کـجا روم کـه راهـی، بـه گلـشـنـی نــدانـم
کـــه دیـــده بـــرگــشـودم، بـه کـنـج تنگنا من
نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل
چـو تــخـته پـاره بـر موج... رها، رها، رها من
ز من هرآنکه او دور، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک، از او جدا، جدا من
نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی
کــه تــر کــنـم گلویـی، بـه یـاد آشنـا من
ز بــودنـم چـه افـزود؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ؟ که زنده ام چرا من!
ستـــاره هـا نـــهـفـتم، در آسمـان ابـری
دلم گرفته ای دوست... هوای گریه با من!